۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

صدای بارون

روزی که از اینجا بریم,دلم برای "بارون" هاش از همه بیشتر تنگ میشه....
صدای بارون هم  مثل صدای امواج دریاست...آدم خسته نمیشه از گوش کردنشون...
بهت آرامش میده..بیشتر از هر موسیقی آرام....
البته اشاره کنم فقط صدای بارون...
چون اصلا از اون آدم هایی نیستم که از زیر بارون قدم زدن لذت ببرم{برعکس خیلی ها...}
دوست دارم یک لیوان قهوه که اصلا هم داغ نیست,{آخه نوشیدنی داغ اصلا دوست ندارم,برعکس خیلی ها...}
و تازه ترجیحا شیرین...{آخه تلخی قهوه رو دوست ندارم,برعکس خیلی ها...ولی خوب این رژیم بیپ بیپ نمیزاره که..باید تلخ بخورمش}
بگیرم دستم,بشینم پشب پنجره و به بارون نگاه کنم...
و به دود سیگار تو...
و تو بگی که من نمیدونم که چــــــــــــــقدر سیگار توی هوای بارونی میچسبه....
و من لبخند بزنم...
و تو لبخند بزنی...
و بعد ساکت بشیم....به دود سیگار نگاه کنیم و به بارون و درخت های روربه روی پنجره....
و به صدای بارون گوش کنیم....
و صدای بارون...
وصدای بارون...



۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

واقع بینی

به اين نتيجه رسیدم که بیش تر از اینکه "واقعیات" زندگی انسان ها رو به سمتی سوق بدهند,"برداشت از واقعیات" هست که باعث بیشتر انتخاب ها و تصمیم گیری های انسان ها است....
و متاسفانه,در بیشتر موارد این "برداشت  ها" کلا  با "خود واقعیات" متفاوت میشوند...
به کلام ساده تر این طور میشه که انسان ها کلا به واقعیات کاری ندارن و در عوض یک چیزهایی در ذهنشان میسازند و اسمش رو میذارن واقعیات...بعد باهاش زندگی میکنن...
باز خود این "ندیدن واقعیات ها" به دو صورت است..
خوشبینانه و بدبینانه...
افراد گروه یک
این افراد در آخرش یکی میشن مثل مامان من,با دنیایی از دلخوشی ها ی الکی,که بر پایه ی احساسات زود گذر و سطحی است
هیچ وقت سعی نمیکنن برگردند و برای یک بار هم که شده به تفکراتشون نگاه کنن که آیا درست و منطقی است؟؟
اینها در لحظه احساسی رو انتخاب میکنن که کمترین آسیب رو بهشون بزنه..شاید در ظاهر خوب و حتی عاقلانه به نظر بیاد که با این روش میشه آدم خودش رو از گزند اتفاقات بد دور کرد و شاد بود,(این هم باز نوعی واقع بین نبودن است) اما این طرز برخورد بیشتر شبیه داروی مسکن است نه یک درمان ریشه و قطعی....
این غلط است که یک واقعیت ناخوشایند رو با تغییر شکل ظاهری اش تبدیل کنیم به یک واقعیت خوب...به هر حال واقعیت واقعیت است نه اون شکلی که ما براش میسازیم
بلکه ما باید یاد بگیریم واقعیات تلخ رو بپیزیم و در جهت اصلاح بربیاییم...نه که کورکورانه به خودمون تلقین کنیم این واقعیت چقدر شیرینه...
یک مثال میزنم..فرض کنید یک مرد در زندگی ی زناشویی یک رفتار کاملا غیر منطقی نشان میدهد...مثلا عصبانی میشه و داد وفریاد می کنه,یا حتی کتک میزنه...
اگه همسر این فرد کمی ضعیف باشه و از انسان های دسته ی یک,بعد از کمی گریه و شاید قهر و دلخوری با یک "لبخند مرد"(و بدون هیچ معذرتخواهی و یا تبیین رفتار انجام شده) دوباره به زندگی عادی برمیگردد و در ذهنش این را به عنوان واقعیت قبول میکند که:
"گاهی مرد ها باید سرزن هاشون داد بزنند این ربطی به علاقشون  به اونها و...نداره."
این یعنی دقیقا تغییر واقعیت تلخ به یک صورت خوش...
اما این واقعا ظاهری است گرچه اون زن این را به عنوان واقعیت همواره به خود تلقین میکنه اما هرگز نمیتونه در برابر آسیبهای روحی و درونی که به طور ناخودآگاه از "کتک خوردن و تحقیر شدن" میبینه جلوگیری کنه...
در نهایت تبدیل میشه به یک انسان زخم خورده ی بیمار...
پس تغییر واقعیت به یک صورت خوب تنها تاثیرات لحظه دارد و در نهایت به انسان ضربه خواهد زد


افراد گروه دو
این افراد یکی میشن مثل بابای من!!
این افراد همواره واقعیات و به طرز عجیبی بزرگنمایی می کنن و با یک سری احساسات عجیب و غریب بهشون طعم "غم" و "خشم" و "نفرت" میدهند...
اینها معمولا درونی آکنده از اندوه و دشمنی و خشم دارند...
انسان هایی که حتی چیزهای قشنگ هم سیاهی تبدیل میکنن..
مشکل اینان از آنجا است که برای ی خودشون یک سری "اصول" تهی از منطق بنا می کنن و با اون به نظاره ی دنیا مینشینند....
یک مثال میزنم
فردی را در نظر بگیرید که دارای خصوصیتی بدی است حال اگر وقتی کسی از سر دوستی و دلسوزی این خصوصیت بد را به آنها گوشزد کند
به جای قبول این واقعیت که فلان خصوصیت بد را دارند و سعی در جبران آن کنند, بلافاصله این را به عنوان واقعیت تحویل ذهن خود میدهند که:
" آن دوست ,نه دوست بلکه انسانی پلید است که به من حسادت میورزد و مدام تلاش در تحقیر من دارد"
این انسان ها دیر یا زود تبدیل به انسان ها ی گوشه گیر تنها میشوند که تنفر از عالم وجودشان را گرفته.....


البته در خیلی از انسان ها(مثل من) هر دو نوع این "خود فریبی" وجود داره
همچنین شدت این رفتار میتونه همیشه یکسان نباشه,به همین دلیل است که من میگم تقریبا تمام مردم ما به این بیماری گرفتارند
من توصیف افراد واجد این خصوصیات رو در بدترین شکل ممکن کردم حال آِنکه هریک از ما دارای این صفت _حداقل اندکی_
هستیم....
همه ی این ها رو گفتم که ما گاهی چشمانمان را باز میکنیم و میبینیم در جایی هستیم که هرگز فکرش را نمیکردیم و سرگردان میشویم که چرا؟
غافل از اینکه این خود ما بودیم که در هر مقطعی بدون در نظرگرفتن واقعیات تصمیم گیری های کردیم{که در اون لحظه در عین حالی که ندایی در دلمان میگفت این غلط است باز خود را فریفتیم} که این زندگی کنونی نتیجه ی آن است
من طی یک جریان خیلی خوب این مسئله رو درک کردم...
روزی باید "نمودار" این آزمایش فیزیک را میکشیدیم...
هر مرحله کمی کار عملی و مقداری محاسبات ریاضی داشت...و من بیحوصله بودم..
هر در مرحله واقعیات رو به طور دلخواه و به نفع خودم عوض میکردم
مثلا میدانسم که فلان کار باید فقط در فلان دما انجام گیرد,اما چون بی حوصله بودم میگفتم
"فکر نمیکنم در این دما(دمایی نزدیک به دما ی اصلی)  هم مشکلی پیش بیاید!!!!!!!!!!
ویا در محاسبات با آنکه میدانستم باید نمودار دقیقی رسم کنیم با این حال گاهی که به اعداد اعشاری طولانی میرسیدم با این فریب
که" گرد کردن اعداد یک کار طبیعیه" اعداد رو رند می کردم...
در نهایت به مقادیری رسیدم و نموداری رسم کردم....و خوشحال که این آزمایش هم به خوبی تمام شد...
گذشت و ما امتحانی دادیم که این سوال در آن بود
و من هم مثل دوستانم از شب پیش نمودار های دفترم را حفظ کرده بودم که وقتی در امتحان آمد بدون معطلی رسم کنم...
و این را انجام دادم...
نمره ها آمد و من کمتر از اتظارم نمره گرفته بودم و نمیدانستم چرا؟؟؟؟؟؟
{این دقیقا همان وقتی است که انسان به خودش میاید و میبیند جایی نیست که باید میبود...هنگامی که بلاخره واقعیت بر انسان و خودفریبی هایش پیروز میشود}
در این سرگردانی بودم که سرانجام دفتر رسم شاگرد اول کلاس را نگاهی انداختم و دیدم که واییی....چقدر نمودار ها متفاوت است...!!!!!!


درست است که این یک اشتباه طبیعی در روند درس خواندن است اما واقعیتی است که ما هر روز و هرروز با آن مواجیم
در طول زندگی گاهی با خوش بینی و گاهی با بدبینی واقعیات را تغیر میدهیم
و متاسفانه زندگی مثل "زبان سی" نیست که هر لحظه اشتباهات رو بگیره
ما اشتباه هایی می کنیم و خود فریبی هایی میکننیم واقعیات رو تغییر میدهیم و پیش میرویم و زندگی پیش میرود و نمودار زندگی ما ن را برپایه ی همه ی آن بیمنطقی ها و اشتباهات رسم میکنیم....
اما میرسد روزی -دیر یا زود- که درمیابیم چقدر با نمودار درست فاصله داریم...آنروز ممکن است خیلی دیر باشد....



۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

گل ها و ماهی ها

تازه فهمیدم که گل ها رو بیشتر از ماهی ها دوست دارم...
چون از پژمردن گل ها کمتر غمگین میشوم تا مرگ ماهی ها...
چون وقتی یک ماهی را در آکواریوم میبینم و از اون بالا براش چند دونه غذا میاندازم حس میکنم زندگی رو ازش گرفتم,حق آزادی رو...اما وقتی دارم به یک گلدون آب میدم یا در رو باز می کنم که نور بیاد داخل,حس میکنم دارم به گل زندگی میبخشم...
جفتشون زیبا هستند و خونمون رو قشنگ کردن,من ولی گلدون ها رو بیشتر دوست دارم.....
حس های متفاوتی رو به آدم میدن...
ماهی ها شیطون هستند و مدام مدام مدام از این ور آکواریوم میرن اون ور و باز برمیگردن,روزی 100 بار,1000 بار....
و دوباره فردا و فردا...انگار نمیخوان به زندانشون عادت کنن...ماهی ها چقدر مبارز هستند...ماهی ها حس خستگی ناپذیری رو به آدم میدن...حس امید داشتن تا ابد..حتی اگه همیشه در یک آکواریوم محکوم به زندان باشند

یک ماهی آبی داشتم....واقعا زیبا بود..همه ی ماهی های دیگه رو از دور به در کرده بود...فقط خودش بود توی اون آکواریوم...خیلی دوسش داشتم...دیگه من رو کامل می شناخت...
یه روز یه ماهی گنده زشت انداختیم توی آکواریوم....
فرداش صبح,من کارداشتم زود از خونه زدم بیرون...
ظهرش هم درس داشتم...فقط یه لحظه اون ماهی گنده ه رو دیدم و گفتم همه چی آرومه...
عصر اومدم پیش ماهی کوچولوم...دیدم نیست!!!!
همه آکواریوم رو زیر و رو کردم...اما نبود..
(اگه اون ماهی گنده ه تو آکواریوم نبود شاید زودتر جای خالی ماهیم رو حس میکردم)
ناگهان
دیدمش...
نه توی آکواریوم,روی زمین افتاده بود...بی جان
و من هنوز می اندیشم در آخرین لحظه ها چه گذشت؟؟؟
حس میکنم دیگه آکواریوم براش کوچیک بوده,دیگه خسته شده بوده از این ور اون ور هی رفتن و برگشتن....
با خودش گفته زندگی که فقط این جا نیست...
حتما یادش اومده که مامانش براش گفته که از مادر بزرگش شنیده,یه جایی هست به نام دریا.....
که خیلی بزرگه...
که یک دنیاست
که تموم نمیشه هیچوقت
که مجبور نیستی هی دور بزنی و هی دور بزنی...
که لازم نیست چشمت به دست صاحبت باشه که کی برات غذا بندازه..
که همه چی مال خودته..
که وطنت دریاست...
خونت دریاست...
زندگیت دریاست..
گفته دیگه بسه تن در دادن به این زندگی...به این زندان
گفته میره و میره و میره تا به دریا برسه...
حتما داستان "ماهی سیاه کوچولو" هم توی شاهنامه شون خونده..
خواسته بره...
دل بکنه...
و عاقبت

دلش رو زده به دریا..
نیروش رو جمع کرده..

و پریده بیرون....
اما............................
فک میکنم چرا وقتی من نبودم این اتفاق افتاد؟؟
میگم حتما ماهی کوچولوم طاقت خداحافظی با من رو نداشته,گفته یه موقع که من نیستم بره....
فک نکرد ممکنه به کمکم احتیاج پیدا کنه؟؟؟؟
دلم برای ماهیم تنگ شده..


اما گلدون ها آرام هستند,و قانع..گلدون ها انگار همیشه یه لبخند رو لبهاشونه...
انگار خیلی خوشحال هستند که گلن...
شاید هم اصلا تا حالا به این مسئله فک نکردن به این گل که هستند و کاش ماهی بودن یا انسان...
انگار براشون اصلا مهم نیست که باید همیشه یک جا باشند...{بر عکس ماهی ها}
گل دون ها شبیه فیلسوف ها هستن...
نگاه عمیقی دارن و گویی خیلی تجربه دارن..با این که همه ی عمر یک جا بودن...
اما رشد میکنن...بی حرکت بودنشون فرق داره با بی حرکت بودن آب, که گندیده میشه...
با بی حرکتی شون به خودشون فرصت رشد میدن,و بزرگ شدن....

آره
گل ها رو بیشتر از ماهی ها و دوست دارم...




دلم میخواد کمی تغییر کنم,نکه بشینم و خود پیشینم رو تحقیر کنم,فقط میخوام زندگی رو یه جور دیگه تعبیر کنم.بیشتر گیرم به خودمه ها, بیشتر ترجیح میدم خودمو یه جور دیگه تصویر کنم.فک کنم باید بیشتر از اینا توی کارام تدبیر کنم,کاش می شد برم یه جایی برا خودم بشینم و شکستگی های دلم رو تعمیر کنم .از همه مهمتر کاش میشد اینقدر توی روز هام "اشتباه کردن" رو تمرین نکنم..یا دیگه حداقل کاش میشد خوب شدنم رو تسریع کنم... 

دلم میخواس لبخند رو ترویج بدم,وقتی یکی و میبینم بهش محبت تحویل بدم نه که دو تا ابروی گره خوره لب های جمع شده و نگاه بی تفاوت!!!!! 

دوست داشتم بزرگ بودم بزرگ بودم بزرگ بودم مهربان بودم لبخند بودم مهر بودم بخشش بودم ,سرتاسر عشق بودم 

ولی خب نیستم...نیستم دیگه...حالا که چی؟ 

کاش میشد حداقل این قدر از اینی که هستم ناراضی نبودم 

اما هستم 

از اینی که هستم ناراحتم.. 

یه جورایی حالم از خودم و دنیا گرفته ست... 

اشتباهاتم زیاده... 

اشتباهاتم زیاده... 

اشتباهاتم اشتباهاتم اشتباهاتم زیاده زیاده .... 

دلم میخواد تبدیل شم به اون آدم بی نقصی یا حداقل کم نقص,که توی ذهنم از خودم ساختم....اون آدمی که با خود واقعیم خیلییی فاصله داره.... 

کاش میشد تغییر کنم....واقعا واقعا دلم میخواد کمی تغییر کنم