۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

گل ها و ماهی ها

تازه فهمیدم که گل ها رو بیشتر از ماهی ها دوست دارم...
چون از پژمردن گل ها کمتر غمگین میشوم تا مرگ ماهی ها...
چون وقتی یک ماهی را در آکواریوم میبینم و از اون بالا براش چند دونه غذا میاندازم حس میکنم زندگی رو ازش گرفتم,حق آزادی رو...اما وقتی دارم به یک گلدون آب میدم یا در رو باز می کنم که نور بیاد داخل,حس میکنم دارم به گل زندگی میبخشم...
جفتشون زیبا هستند و خونمون رو قشنگ کردن,من ولی گلدون ها رو بیشتر دوست دارم.....
حس های متفاوتی رو به آدم میدن...
ماهی ها شیطون هستند و مدام مدام مدام از این ور آکواریوم میرن اون ور و باز برمیگردن,روزی 100 بار,1000 بار....
و دوباره فردا و فردا...انگار نمیخوان به زندانشون عادت کنن...ماهی ها چقدر مبارز هستند...ماهی ها حس خستگی ناپذیری رو به آدم میدن...حس امید داشتن تا ابد..حتی اگه همیشه در یک آکواریوم محکوم به زندان باشند

یک ماهی آبی داشتم....واقعا زیبا بود..همه ی ماهی های دیگه رو از دور به در کرده بود...فقط خودش بود توی اون آکواریوم...خیلی دوسش داشتم...دیگه من رو کامل می شناخت...
یه روز یه ماهی گنده زشت انداختیم توی آکواریوم....
فرداش صبح,من کارداشتم زود از خونه زدم بیرون...
ظهرش هم درس داشتم...فقط یه لحظه اون ماهی گنده ه رو دیدم و گفتم همه چی آرومه...
عصر اومدم پیش ماهی کوچولوم...دیدم نیست!!!!
همه آکواریوم رو زیر و رو کردم...اما نبود..
(اگه اون ماهی گنده ه تو آکواریوم نبود شاید زودتر جای خالی ماهیم رو حس میکردم)
ناگهان
دیدمش...
نه توی آکواریوم,روی زمین افتاده بود...بی جان
و من هنوز می اندیشم در آخرین لحظه ها چه گذشت؟؟؟
حس میکنم دیگه آکواریوم براش کوچیک بوده,دیگه خسته شده بوده از این ور اون ور هی رفتن و برگشتن....
با خودش گفته زندگی که فقط این جا نیست...
حتما یادش اومده که مامانش براش گفته که از مادر بزرگش شنیده,یه جایی هست به نام دریا.....
که خیلی بزرگه...
که یک دنیاست
که تموم نمیشه هیچوقت
که مجبور نیستی هی دور بزنی و هی دور بزنی...
که لازم نیست چشمت به دست صاحبت باشه که کی برات غذا بندازه..
که همه چی مال خودته..
که وطنت دریاست...
خونت دریاست...
زندگیت دریاست..
گفته دیگه بسه تن در دادن به این زندگی...به این زندان
گفته میره و میره و میره تا به دریا برسه...
حتما داستان "ماهی سیاه کوچولو" هم توی شاهنامه شون خونده..
خواسته بره...
دل بکنه...
و عاقبت

دلش رو زده به دریا..
نیروش رو جمع کرده..

و پریده بیرون....
اما............................
فک میکنم چرا وقتی من نبودم این اتفاق افتاد؟؟
میگم حتما ماهی کوچولوم طاقت خداحافظی با من رو نداشته,گفته یه موقع که من نیستم بره....
فک نکرد ممکنه به کمکم احتیاج پیدا کنه؟؟؟؟
دلم برای ماهیم تنگ شده..


اما گلدون ها آرام هستند,و قانع..گلدون ها انگار همیشه یه لبخند رو لبهاشونه...
انگار خیلی خوشحال هستند که گلن...
شاید هم اصلا تا حالا به این مسئله فک نکردن به این گل که هستند و کاش ماهی بودن یا انسان...
انگار براشون اصلا مهم نیست که باید همیشه یک جا باشند...{بر عکس ماهی ها}
گل دون ها شبیه فیلسوف ها هستن...
نگاه عمیقی دارن و گویی خیلی تجربه دارن..با این که همه ی عمر یک جا بودن...
اما رشد میکنن...بی حرکت بودنشون فرق داره با بی حرکت بودن آب, که گندیده میشه...
با بی حرکتی شون به خودشون فرصت رشد میدن,و بزرگ شدن....

آره
گل ها رو بیشتر از ماهی ها و دوست دارم...


۱ نظر:

  1. این پستتو خیلی دوست دارم
    این وبلاگتو خیلی دوست تر دارم
    خودتو خیلی بیشتر از گلها و ماهی ها دوست دارم
    دوستت دارم بانوی خودم!

    پاسخحذف