۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

واقع بینی

به اين نتيجه رسیدم که بیش تر از اینکه "واقعیات" زندگی انسان ها رو به سمتی سوق بدهند,"برداشت از واقعیات" هست که باعث بیشتر انتخاب ها و تصمیم گیری های انسان ها است....
و متاسفانه,در بیشتر موارد این "برداشت  ها" کلا  با "خود واقعیات" متفاوت میشوند...
به کلام ساده تر این طور میشه که انسان ها کلا به واقعیات کاری ندارن و در عوض یک چیزهایی در ذهنشان میسازند و اسمش رو میذارن واقعیات...بعد باهاش زندگی میکنن...
باز خود این "ندیدن واقعیات ها" به دو صورت است..
خوشبینانه و بدبینانه...
افراد گروه یک
این افراد در آخرش یکی میشن مثل مامان من,با دنیایی از دلخوشی ها ی الکی,که بر پایه ی احساسات زود گذر و سطحی است
هیچ وقت سعی نمیکنن برگردند و برای یک بار هم که شده به تفکراتشون نگاه کنن که آیا درست و منطقی است؟؟
اینها در لحظه احساسی رو انتخاب میکنن که کمترین آسیب رو بهشون بزنه..شاید در ظاهر خوب و حتی عاقلانه به نظر بیاد که با این روش میشه آدم خودش رو از گزند اتفاقات بد دور کرد و شاد بود,(این هم باز نوعی واقع بین نبودن است) اما این طرز برخورد بیشتر شبیه داروی مسکن است نه یک درمان ریشه و قطعی....
این غلط است که یک واقعیت ناخوشایند رو با تغییر شکل ظاهری اش تبدیل کنیم به یک واقعیت خوب...به هر حال واقعیت واقعیت است نه اون شکلی که ما براش میسازیم
بلکه ما باید یاد بگیریم واقعیات تلخ رو بپیزیم و در جهت اصلاح بربیاییم...نه که کورکورانه به خودمون تلقین کنیم این واقعیت چقدر شیرینه...
یک مثال میزنم..فرض کنید یک مرد در زندگی ی زناشویی یک رفتار کاملا غیر منطقی نشان میدهد...مثلا عصبانی میشه و داد وفریاد می کنه,یا حتی کتک میزنه...
اگه همسر این فرد کمی ضعیف باشه و از انسان های دسته ی یک,بعد از کمی گریه و شاید قهر و دلخوری با یک "لبخند مرد"(و بدون هیچ معذرتخواهی و یا تبیین رفتار انجام شده) دوباره به زندگی عادی برمیگردد و در ذهنش این را به عنوان واقعیت قبول میکند که:
"گاهی مرد ها باید سرزن هاشون داد بزنند این ربطی به علاقشون  به اونها و...نداره."
این یعنی دقیقا تغییر واقعیت تلخ به یک صورت خوش...
اما این واقعا ظاهری است گرچه اون زن این را به عنوان واقعیت همواره به خود تلقین میکنه اما هرگز نمیتونه در برابر آسیبهای روحی و درونی که به طور ناخودآگاه از "کتک خوردن و تحقیر شدن" میبینه جلوگیری کنه...
در نهایت تبدیل میشه به یک انسان زخم خورده ی بیمار...
پس تغییر واقعیت به یک صورت خوب تنها تاثیرات لحظه دارد و در نهایت به انسان ضربه خواهد زد


افراد گروه دو
این افراد یکی میشن مثل بابای من!!
این افراد همواره واقعیات و به طرز عجیبی بزرگنمایی می کنن و با یک سری احساسات عجیب و غریب بهشون طعم "غم" و "خشم" و "نفرت" میدهند...
اینها معمولا درونی آکنده از اندوه و دشمنی و خشم دارند...
انسان هایی که حتی چیزهای قشنگ هم سیاهی تبدیل میکنن..
مشکل اینان از آنجا است که برای ی خودشون یک سری "اصول" تهی از منطق بنا می کنن و با اون به نظاره ی دنیا مینشینند....
یک مثال میزنم
فردی را در نظر بگیرید که دارای خصوصیتی بدی است حال اگر وقتی کسی از سر دوستی و دلسوزی این خصوصیت بد را به آنها گوشزد کند
به جای قبول این واقعیت که فلان خصوصیت بد را دارند و سعی در جبران آن کنند, بلافاصله این را به عنوان واقعیت تحویل ذهن خود میدهند که:
" آن دوست ,نه دوست بلکه انسانی پلید است که به من حسادت میورزد و مدام تلاش در تحقیر من دارد"
این انسان ها دیر یا زود تبدیل به انسان ها ی گوشه گیر تنها میشوند که تنفر از عالم وجودشان را گرفته.....


البته در خیلی از انسان ها(مثل من) هر دو نوع این "خود فریبی" وجود داره
همچنین شدت این رفتار میتونه همیشه یکسان نباشه,به همین دلیل است که من میگم تقریبا تمام مردم ما به این بیماری گرفتارند
من توصیف افراد واجد این خصوصیات رو در بدترین شکل ممکن کردم حال آِنکه هریک از ما دارای این صفت _حداقل اندکی_
هستیم....
همه ی این ها رو گفتم که ما گاهی چشمانمان را باز میکنیم و میبینیم در جایی هستیم که هرگز فکرش را نمیکردیم و سرگردان میشویم که چرا؟
غافل از اینکه این خود ما بودیم که در هر مقطعی بدون در نظرگرفتن واقعیات تصمیم گیری های کردیم{که در اون لحظه در عین حالی که ندایی در دلمان میگفت این غلط است باز خود را فریفتیم} که این زندگی کنونی نتیجه ی آن است
من طی یک جریان خیلی خوب این مسئله رو درک کردم...
روزی باید "نمودار" این آزمایش فیزیک را میکشیدیم...
هر مرحله کمی کار عملی و مقداری محاسبات ریاضی داشت...و من بیحوصله بودم..
هر در مرحله واقعیات رو به طور دلخواه و به نفع خودم عوض میکردم
مثلا میدانسم که فلان کار باید فقط در فلان دما انجام گیرد,اما چون بی حوصله بودم میگفتم
"فکر نمیکنم در این دما(دمایی نزدیک به دما ی اصلی)  هم مشکلی پیش بیاید!!!!!!!!!!
ویا در محاسبات با آنکه میدانستم باید نمودار دقیقی رسم کنیم با این حال گاهی که به اعداد اعشاری طولانی میرسیدم با این فریب
که" گرد کردن اعداد یک کار طبیعیه" اعداد رو رند می کردم...
در نهایت به مقادیری رسیدم و نموداری رسم کردم....و خوشحال که این آزمایش هم به خوبی تمام شد...
گذشت و ما امتحانی دادیم که این سوال در آن بود
و من هم مثل دوستانم از شب پیش نمودار های دفترم را حفظ کرده بودم که وقتی در امتحان آمد بدون معطلی رسم کنم...
و این را انجام دادم...
نمره ها آمد و من کمتر از اتظارم نمره گرفته بودم و نمیدانستم چرا؟؟؟؟؟؟
{این دقیقا همان وقتی است که انسان به خودش میاید و میبیند جایی نیست که باید میبود...هنگامی که بلاخره واقعیت بر انسان و خودفریبی هایش پیروز میشود}
در این سرگردانی بودم که سرانجام دفتر رسم شاگرد اول کلاس را نگاهی انداختم و دیدم که واییی....چقدر نمودار ها متفاوت است...!!!!!!


درست است که این یک اشتباه طبیعی در روند درس خواندن است اما واقعیتی است که ما هر روز و هرروز با آن مواجیم
در طول زندگی گاهی با خوش بینی و گاهی با بدبینی واقعیات را تغیر میدهیم
و متاسفانه زندگی مثل "زبان سی" نیست که هر لحظه اشتباهات رو بگیره
ما اشتباه هایی می کنیم و خود فریبی هایی میکننیم واقعیات رو تغییر میدهیم و پیش میرویم و زندگی پیش میرود و نمودار زندگی ما ن را برپایه ی همه ی آن بیمنطقی ها و اشتباهات رسم میکنیم....
اما میرسد روزی -دیر یا زود- که درمیابیم چقدر با نمودار درست فاصله داریم...آنروز ممکن است خیلی دیر باشد....



۱ نظر:

  1. من اینجا رو می خونم
    هر روز هم می یام
    اما نظر نمی ذارم
    اگر سکوتم بیان اینه که نمی یام پس از این به بعد اومدن هام رو علامت می ذارم
    بذارم؟

    پاسخحذف